مرد مرده

سجاد حقيقت قهفرخي
sajad_ht@yahoo.com

هي گفتم و گفتند و باز به خودم نهيب زدم اما نشد، بايد مي‌شد ولي كي، كجا…
برزخي كه چند وقتي برايم درست شده بود بايد مي‌شكست آخر زندگي بچه بازي نيست مي‌بايست جدي‌اش گرفت و باز تكرار و گردش به دور خود.
و امواج كه بر سر هم مي‌كوفتند و هر لحظه آفتاب بيشتر غروب مي‌كرد و چشمانم قرمزتر مي‌شد، چند روز بود كه نخوابيده بودم؟
واي خداي من، چقدر بي‌عدالتي را بايد تحمل كرد، آخر از چند تا چراغ قرمز و سبز و سفيد و آبي بايد رد شد مگر گل آفتابگردان من چقدر زندگي مي‌كند يا گل رز كه عمرش كمتر هم هست؛
نه مي‌بايست يك كاري مي‌كردم يك حرفي مي‌زدم وگرنه اينطوري فايده نداشت…
بالهايم را باز كردم و پريدم؟ پشت سرم درست پشت سرم با صداي تق فرود آمد،‌ شايد صداي حركتش را شنيدم يا ديدمش، نمي‌دانم ديگر عادت شده بود يعني بايد مي‌شد و گرنه زندگي از نصفه هم كمتر طول مي‌كشيد پدرم مي گفت پسر اين چرنديات چيست سرهم مي‌كني، زندگي شعر نيست مخارج دارد پول مي‌خواهد نان را هيچ‌كس با شعر نمي‌خورد و مادر بيچاره كه گريه مي‌كرد و غم مي‌خورد و بعد صداي ‌تق و من باز از يك مرگ ديگر مي‌جستم؛‌درست پشت سرم به زمين مي‌خورد و دوباره مرد دست فروش از توي كوچه داد مي‌زد، نان خشك، پلاستيك كاغذ مي‌خريم، پشه‌كش آدم‌كش مي‌فروشيم به سرعت خودم را به پنجره رساندم ديدم زل زده به من و نگاه مي‌كند و مي‌خندد از دندانهايش خون مي‌چكيد؛ مثل خيلي‌هاي ديگر، ترسيدم از كنار پنجره دور شدم چه مي‌شد كرد وقتي فكر مي‌كنم مي‌بينم حقمان است اينطوري بهمان ناسزا بگويند همه از يك قماشيم، هوس باز و حرف گنده زن و دروغگو با قيافه‌هاي زشت و مسخره، همه‌مان كثيفيم ؛آلوده به مرگي تدريجي؛ شايد هم آدمها اين‌جا اينطوري هستند.
احساس مي‌كردم در برزخ عجيبي گير افتاده‌ام و راه نجاتي ندارم. دوست داشتم بميرم، اصلاً نمي‌دانستم چه مرگيم شده حالم از خودم بدجور به هم مي‌خورد، از درد بي‌دردي داشتم كلافه مي‌شدم يك زندگي ساكت و راكت و صامت، انگار بادي كه وزيدن يادش رفته پيش خودم فكر مي‌كردم بالاخره اين پشه‌كش روي سرم فرود مي‌آيد و با تمام چرند و چارها نابودم مي‌كند؛ كاش فرود مي‌آمد جرأتش را ندارم خودم را بكشم، هيچ كس جرأتش را ندارد بارها ديده‌ام كه مي‌روند و روي پشه‌كش مي‌نشينند اما تا پشه‌كش براي كشتنشان بلند مي‌شود فرار مي‌كنند هيچ كس جرأت له شدن را ندارد انگار نمي‌خواهيم باور كنيم كه همه‌مان در حال يك له شدن تدريجي هستيم هيچ كس باور نمي‌كند كه همه با هم صحنه آهسته فيلم مگسها مي‌ميرند را بازي مي‌كنيم خسته‌كننده است ديوانه وار است صبح تا شب كثيفِ كثيف، آنقدر كه از بوي تنت حالت بهم بخورد روي آشغالها لول بخوري و هيچ نجوري و بعد يك غذاي خوب هم كه پيدا شود عقابها و گنجشكها بخورندنش و چيزي براي من و امثال من نماند جز همان آشغالها؛ پدرم راست مي‌گفت مي‌بايست نان درآورد، انگار بايد اينجوري باشد وگرنه زندگي روالش را از دست مي‌دهد.بايد حتماً اين كار را كرد و آن كار را و بالاخره تمامش كرد شايد هم خودش تمام شود،سه روز بود كه كسي در اتاقم را باز نكرده بود ببينند مرده‌ام يا زنده، پدر و مادرم هم فهميده بودند دارم به تدريج له مي شوم و رهايم كرده بودند، گوشه يك باغ بزرگ با درختان پوسيده و كهنه و ديوارهاي گلي فروريخته، در يك اتاق تنگ و تاريك و نمور رها شده بودم، گرسنه هم نمي‌شدم، از بس مجله خواندم و بعد تكه‌تكه خوردمشان هم حالم بهم خورد، يكي از پشه‌ها مي‌گفت هري پاتر بخوان تا از اين عالم بي‌حواسي خارج شوي، بيچاره نمي‌دانست خود اين خانم رولينگ نويسنده هري پاتر از بي‌حواسي معروف شد و هري پاتر را در همين عالم بي‌حواسي نوشت، خودش حتي يك كتاب از هري پاتر نخوانده بود فقط اين حرفها را شنيده بود يا فكر مي‌كرد نمي‌دانست من همان لحظه كه رولينگ مي‌نويسد كتابهايش را پيش از همه در همان عالم بي حواسي مي‌خوانم، سرم از بس شوره زده بود خيلي شديد مي‌خاريد و ريشهايم هم خيلي بلند شده بودند از نگاه درآينه مي‌ترسيدم ؛مي ترسيدم خودم هم خودم را نشناسم، وقتي سياه مشقهايم را مي‌ديدم و خاطرات روزانه را ورق مي‌زدم باور نمي‌كردم همه را من نوشته باشم؛ حالا ديگر اصلاً حوصله نوشتن و سياه كردم ندارم حيف است سفيدي اين كاغذها بي‌خودي سياه شود گوشي را هم كشيده بودم، چند روزي بود كه نه كسي را ديده بودم و نه با كسي حرف زده بودم، انگار همه دنيا فراموشم كرده بودند، توي اين بيست سال كه از عمرم گذشته سه بار از زندگي فرار كرده ام يعني همان دو سه باري كه صداي زندگي را شنيدم و پريدم و درست پشت سرم فرود آمد و من فكر كردم كه مي‌خواهد مرا بكشد نه… نمي‌شود تمامش كرد اما كاش مي‌شد، بديش هم همين است به قول هدايت در زندگي ضعفهايي است كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشيد نه نمي‌شود تمامش كرد.
بايد ادامه داد، خودش تمام مي‌شود هوا هم سرد سرد شده بود. گوشه اتاقم يك سوسك گنده وارونه افتاده بود و دست و پا مي‌زد بهش زل زدم يك ساعت شد يا شايد بيشتر نمي دانم آنقدر نگاه كردم تا از دست و پا زدن افتاد و بعد چند ساعت بعد كه از خواب بيدار شدم ديدم هزارها مورچه در حال تكه تكه كردن سوسكند و مورچه ها كه آهسته آهسته مي بردندش تا در انبارها و دالانها و دهليزهاشان براي زمستان انبارش كنند و بخورندش. كاش مي دانستم چرا سوسك واژگون شده وارونه روي تخت افتادم و شروع به دست و پا زدن كردم ببينم مورچه ها به سراغم نمي‌آيندو بعد..... ياد روز اولي افتادم كه قرار بود مدرسه بروم يك كلاس اولي كوچك و تنها، صبح زود پدر و مادرم مثل هميشه دعوايشان شد و هر كدام سركارشان رفتند و اصلاً‌يادشان نبود كه امروز روز اول مدرسه من است شايد هم زياد از حد يادشان بود و هر كدام به اميد ديگري رهايم كردند، مدرسه نزديك بود. خودم رفتم مردانه پا در مدرسه گذاشتم و تا آخر ايستادگي كردم و گريه نكردم، اما يك بغض خفه‌كننده گلويم را مي‌فشرد. هنوز هم اين بغض لعنتي گلويم را فشار مي‌دهد. بچه‌ها حتي با مادرهايشان سر كلاس هم آمدند انگار من از آخر به اول بزرگ مي‌شوم و هي هر روز بچه‌تر مي شوم. بعدها وقتي در مسابقه داستان‌نويسي اول شدم و پدرم را دعوت كردند تازه يادش آمد بپرسد خوب حالا كلاس چندمي؟ گفتم دوم دبيرستان. باورش نمي‌شد، پدر فقط فكر پول بود و مادر كه بيماري رواني‌اش كلافه‌ام مي‌كرد. دكترها مي‌گفتند افسردگي دارد؛ بعد از اينكه پدر وضعش خوب شد و ديگر مادر سركار نرفت افسردگي گرفت و ساعتها از اتاقش بيرون نمي‌آمد و هر وقت هم مي‌خواستيم با هم حرف بزنيم گريه مي‌افتاد؛ چند روز پش از اينكه نان خشكه‌اي پشت ديوار خانه‌مان بيايد و من احساس مگس بودن بكنم با پدرم دعوايمان شد. مادر ديوانه‌وار گريه مي‌كرد، درست عين يك كودك، انگار بچه‌اش را شكل يك سوسك در حال له شدن مي‌ديد. پدرم براي حضور در جشن اول شدنم در مسابقه داستان‌نويسي مثل هميشه بهانه آورد اما داستانم را خواند و بعد خنديد و گوشه‌اي پرتاب كرد و در حاليكه چائيش را هورتي بالا كشيد به طرف در خانه رفت و گفت اين چرنديات ديگه چيه، بچسب به درست و خيلي راحت دور شد؛ كارهايشان برايم عادي شده بود. دعواهايشان، بي‌توجهي‌هايشان، بارها احساس مي‌كردم كه مرا از پرورشگاه آورده‌اند و بزرگ كرده‌اند؛ دو سه سال بعد وقتي دانشگاه قبول شدم اصلاً چيزي نگفتم و آنها هم چيزي نپرسيدند. اما نه، يادم است روز كنكور مادر كه با سر و صداي من از خواب بيدار شده بود پرسيد: صبح به اين زودي كجا مي‌روي؟ گفتم كنكور دارم، خنديد؛ انگار باورش نمي‌شد من بزرگ شده‌ام و بعد اتاقم را هم جدا كردم، گوشة باغ دنج‌ترين و بهترين جا براي فرار از درد بي‌محبتي در زندگيم بود اما حالا… دردي جز درد بي دردي دور و برم پيدا نمي‌شود. هي گفتم: بايد زندگي كرد و نه، شايد مردگي كرد آفتاب هم به اتاقم نمي‌تابد. انگار همه مرا فراموش كرده اند. فقط يك گل آفتابگردان اشتباهي جلوي در اتاقم سبز شده درست كنارش يك گل رز هم هست. تمام سرگرميم رسيدگي به اين دو بود. چند وقت بعد ديگر آنها را هم فراموش كردم. بوي گندي كه در هوا مي‌آمد شامه‌ام را پر كرده بود كمتر احساسش مي‌كردم بوي خيلي بدي بود مثل بوي لاش مرده؛ تمام هم نمي‌شد. بوي عرق تنم را فراموش كرده بودم.
پدرم دلال ماشين است واصلا خودش هم مثل ماشين است و فقط فكر پول ؛ مادرم كارمند اداره ثبت احوال بود و بعد پدر اجازه كاركردن را از او گرفت و انگار نابودش كرد و من كه هيچ وقت نفهميدم علاقه‌ام به شعر و شاعري از كجاست؛ شايد من يك استثناء باشم شايد يك نمونه بي‌بديل از تضادهاي باور نكردني و شايد يك فراموش شده،
پنجره اتاقم كوچك است اما پاييز كه مي‌شد گاهي برگ درختي از آن عبور مي‌كرد و روي تختم مي‌افتاد و بعد ساعتها مرا به فكر وا مي‌داشت . مدتها به برگ زل مي‌زدم اما حالا… هر چه هست بايد تحمل كرد؛ چاره چيست؟ مي‌بايست صبر كرد، براي كي نمي‌دانم.
زهرا هم عشق سرگردانيهايم به مهران بله گفت و تمام شد، او هم مرا فراموش كرد، چه مي‌شد كرد، سرنوشت ، بخت يا پيشاني، انگار همه چيز من نحس است يك جور ديگر است، نمي‌دانم؛ شده‌ام يك سرخورده، سرخورده از عشق، از پدر و مادرم، از زندگي؛ درست عين يك مگس، نه شايد هم يك مگس هستم پدر كه اين طور مي گفت؛ نمي‌دانم؛ زهرا تنها دلخوشي‌ام بود، وقتي با هم براي اولين بار حرف زديم انگار جان تازه‌‌اي گرفتم. انگار فهميدم زنده‌ام و بايد زندگي كنم؛ اصلاً بديش همين است، همه چيز اين دنيا همين جور است دل بستن به آن اشتباه است، زهرا همان طور ساده كه با من آشنا شد، به همان سادگي خواستگاري يكي مثل خودش را قبول كرد و رفت و انگار اصلاً من نبوده‌ام حالا كه فكر مي‌كنم مي‌بينم چقدر خر بوده‌ام، مثل هميشه .... حالا باز هم مي‌بيني مي‌گويند علم بهتر است يا ثروت؛ يكي هم نيست بگويد ، پول خيلي بهتر است همه مي گويند علم بهتر است؛ دروغ ميگويند؛همه ته دلشان دوست دارند پولدار شوند .حالم از اين دروغ ها به هم مي خورد حالم از خودم هم بهم مي‌خورد وقتي مي‌بينم چقدر ديوانه بوده‌ام، واي خداي من به دادم برس، من ديگر هيچ دردي ندارم، جز يك درد بزرگ آن هم درد بي‌ دردي، هيچ چيزي مرا به اين دنيا و متعلقاتش وصل نمي‌كند، بعد از دعوا با پدرم وقتي درست فكر كردم ديدم راست مي‌گويد: من يك پشه‌ام كه به هيچ دردي نمي‌خورم، هيچ كاري بلد نيستم حتي به رشتة برق هم كه 4 سال درسش را خواندم هيچ علاقه‌اي ندارم يعني اصلاً نمي‌توانم دل به كار ببندم. حالا نااميد نااميد هي خيام بخوان؛ زان مي كه شراب جاوداني است بخور، حافظ بخوان، مثنوي معنوي بخوان؛ نه نمي‌شود يك جور دلبستگي حتي به اين شعرها پيدا كرد تازه بدتر هم مي‌شود، بدتر آدم دلش از همه چيز و همه كس به هم مي‌خورد بيشتر كثافت مي‌بيند بيشتر دلش به حال خودش و امثال خودش مي‌سوزد، نه كاري از هيچ كس بر نمي‌آيد هيچ چيز اين دنيا را نمي‌شود عوض كرد. غصه خوردن هم فايده ندارد، آخرزندگي بي‌هدف، بدون نقطه سر خط چه معنايي دارد يك همسايه داشتيم معلم بازنشسته بود و زنش هم مرده بود از خانه بيرون نمي‌آمد و معلوم نبود در خانه چه مي‌كند عاقبت ديوانه شد در كوچه فرياد مي‌زد فاصله از خدا تا دروغ هيچي نيست، بعد گريه مي‌كرد گاهي بلند مي‌خنديد و آواز مي‌خواند هيچ كس نمي‌فهميد چه مي‌گويد عاقبت هم همسايه‌ها جمع شدند و به تيمارستان بردندش، شايد من تنها كسي بودم كه به حرفش نخنديدم وهي استغفر ا... نگفتم و فكر كردم ساعتها فكر كردم و هنوز هم فكرم را مشغول مي‌كند. فاصله از خدا تا دروغ يعني چه؟ چه مي‌خواست بگويد، شايد خودش وقتي فهميد كه هيچ فاصله‌اي نيست ديوانه شد، فاصله از خدا تا دروغ چيست؟ به راستي چيست؟
ساعتها تيك تيك كنان از كنار هم مي‌گذرند و به سرعت روزها و ماهها تمام مي‌شوند و انگار نقاش سر كوچه هم كه صبحها تا شب تابلو مي‌كشد و بعد وقتي مي‌روي منظره‌اش را نگاه كني تابلو را سفيد مي‌بيني هم فهميده كه ساعتها ارزش خودشان را از دست داده‌اند تابحال سه بار گولش را خورده‌ام، وقتي مي‌فهمد بلند بلند مي‌خندد انگار به اركان حقيقت جامعة پوشالي بشري مي‌خندد وقتي مي‌خندد مو بر تن آدم سيخ مي‌شود دندانهايش عجيب سفيداست انگار از اعماق اقيانوس منجمد تا وسط كاواره‌هاي لوس‌آنجلس را همه را يك بازي مسخره مي‌داند وقتي پشت سه پايه نشسته آنقدر مصمم قلمويش را به حركت در مي‌آورد و آدمها را نمي‌كشد كه كمتر كسي باور مي‌كند كه هيچ نمي‌كشد مي‌گويند او هم سر خورده از يك عشق آسمانيست؛ لابد مثل عشق آسماني من… نمي‌دانم اگر همة عشقها آسمانيند، چرا اينقدر كثيف از آب در مي‌آيندشايد هم آسمان سياه است و ما خبر نداريم؛ بيچاره نقاش هنوز نمي‌داند كه خيلي خر است مي‌گويند سي سال است هر روز دم كوچه به انتظار يارش مي‌نشيند؛ راست مي‌گويند، من تا يادم هست اينجور بوده وهنوز هم هست ؛هر چه هست ديوانه نيست اما آدم عجيبي است مي گويند دوست آن همسايه‌اي بود، كه فاصله از خدا تا دروغ را فهميد شايد هم نفهميد و گاهي با هم اختلات مي‌كردند قيافه هايشان شبيه هم بودهر دو قدبلند و چهارشانه، با صورتهاي مربعي كه نقاش ريشهاي باريكي مي‌گذاشت و آن يكي ريش و سبيل را از ته مي‌زد، هر دو خوش پوش بودند و عجيب به هم شباهت داشتند اما معلم رنگ پوست تيره‌تري داشت .
بوي عرق تنم هم عجب ديوانه‌كننده شده بود. حتي مورچه‌ها هم طرفم نمي‌آمدند آخر گوشت‌هاي تلخ خوش‌مزه نيست، يك مجله ديگر هم از بس به نظرم تكراري مي‌آمد خورد كردم و خوردم، نمي‌دانم چرا، اما خيلي خوش‌مزه بود مخصوصاً شعر مادر شهريار از همه خوش‌مزه‌تر بود و بعد داستان مرد مرده كه از كجا آمد و مي‌خواهد به كجا برود و بعد خوابيدم.
صبح با صداهايي درهم وبر هم از خواب بيدار شدم و در خواب و بيداري احساس كردم عدهاي بالاي سرم نشسته اند ؛بلند شدم چشمهايم سياهي رفت و افتادم و يكدفعه يك احساس راحتي و سبك بودن سراسر سلولهايم را مرتعش كرد. چشمهايم را باز كردم ديدم عده‌اي دور وبرم هستند يكي دو نفر زن گريه مي‌كردند پرسيدم اينجا چه خبر است چرا اينقدر شلوغ است اينها كه بودند، نمي‌شناختمشان، چه قيافه‌هاي عجيبي داشتند. چقدر اعجوج معجوج بودند فقط مرد نقاش را شناختم كه كنارم ايستاده بود و نگاهم مي‌كرد گفتم اينجا چه خبر است نقاش؛ اينها كه هستند؟ اصلاً اينجا كه اتاق من نيست.اينجا كجاست چقدر سفيد است مرد نقاش خنديد و جواب داد اينجا صفحه نقاشي من است…

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31997< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي